شاعر نیز مثل دانشمند مسائلی ذهنش را در گیر می‌کند شاعر از زيبايی استفاده می کند برای بیان مطلب و دانشمند از تئوری آمیخته شدن روح ، واژه و مسئله همان چیزی را می‌سازد که ما به او می‌گوییم شعر، شعر سپید با حذف آرایه‌های ادبی گذشته این خصیصه‌ی شعر را برای خود نگه داشته است در شعر کلاسیک ما این خصیصه‌ی یک شعر خوب بود مثال آن چه ازدل برآید لاجرم بر دل نشیند را همه شنیده‌ایم حالا من مقاله‌ی که برای قیصر نوشتم و چند روز بعد از مرگش در خانه هنرمندان خواندم را می‌نویسم هم یادی از این عزیز کرده باشم هم این بخش از شعر سپید را پیش برده باشم:


" درد حرف نیست

درد نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم"

قیصر امین پور در گزاره‌ی" من چگونه خویش را صدا کنم" اشاره به این نکته دارد که هر وقت که خودم را صدا می‌کنم دردم می‌گیرد و این ما را یاد پرسشی کلاسیک می‌اندازد:" از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود..."

جستجوی واژه‌ی" من" در شعر معاصر، صورت مدرن شده‌ی همان پرسش کلاسیک است

پاسخ به پرسش‌های جهان طریقه‌ی علمی دارد دانشمند با آزمایش و جستجو در صدد پاسخ دادن به آن است اما هنرمند جهان را در خود می‌آزماید او جستجوگر است به دنبال پاسخ‌های خود است موضوعی ذهن او را مشغول می‌کند و در تلاش برای پاسخ دادن به آن زندگی می‌کند مثل گزاره‌های زیر:

" حس می‌کنم انگار نامم کمی کج است

و نام خانوادگی‌ام نیز از هوای سربی

خسته است"

او در ذهن خود پرسش را بالا و پایین می‌کند و به دنبال یک ما به ازای بیرونی است گزاره‌های پرسش را به فراخور موقعیت ذهنی خود عوض می‌کند:

" یک روز نام کوچکم از دستم

افتاد

و لابه لای خاطره‌ها گم شد"

او به دنبال تثبیت خود در جهان است گزار‌ه‌ی دکارت را به یاد می‌آورد:" می‌اندیشم پس هستم" هستی من چگونه است آیا من هستم؟ او به دنبال متناظر بیرونی از خویش، قیصر روم را با خود یکی می‌کند در جستجوی تاریخی، او را می‌شناسد برای تثبیت خود قدرت را تحلیل می‌کند می‌بیند که نه قدرت محل خوبی برای تثبیت، شناختن موقعیت و شناخته شدن نیست برای همین می‌گوید:

" دیشب برای اولین بار

ديدم كه نام كوچكم ديگر

چندان بزرگ و هیبت آور نیست"

در دخمه‌های تنهایی خود را غریبه می‌بیند:

" از شما سوال می‌کنم

نام یک غریبه را

در شمار نام‌هایتان اضافه می‌کنید؟"

خود را نمی‌شناسد تلاش می‌کند برای شناختن، از خود جدا می‌شود باز هم بی‌پاسخ و تنها می‌گوید:

" ای تمام نام‌های هر کجا

زیر سایبان‌ دست‌های خویش

جای کوچکی به این غریب بی‌پناه می‌دهید؟"

در اسطوره‌ها پنهان می‌شود می‌خواهد مشخصه‌های منحصر به خود را در کسی پیدا کند و حدود خود را مشخص کند پس می‌سراید:

" هابیل

نام دیگر من بود..."

وقتی در شناختن خود به جایی نمی‌رسد دست به شناخت دیگری می‌زند همان" تو"‌ی معروف در ادبیات ما:

" نام تو نام مجنون

نام تو بیستون

نام تو نام دیگر شیرین

نام تو هند

نام تو چین است"

این شناخت‌ها همین گونه شیوه عوض می‌کند و پاسخ‌های متفاوتی از زاویه‌های متفاوتی پیدا می‌کند:

" اما من

حتا

یک لحظه احتمال ندارم"

او در تعریف خود این شاخصه‌ها را دنبال می‌کند: فاصله‌ی بین قطعیت و عدم قطعیت را، فاصله‌ی بین خود و دیگری را، فاصله‌ی بین آشنا وغریبه را، فاصله‌ی بین اسطوره وتاریخ را و اکنون را، اسمش را زیر و رو می‌کند به دنبال پاسخ و در آخر به این گزاره‌ها می‌رسد:

" و قاف

حرف آخر عشق است

آن جا که نام کوچک من آغاز می‌شود"

شاعر پاسخ خود را می‌گیرد چون از این شعر به بعد در مجموعه‌ی آیینه‌های ناگهان قسمت نخست، فقط چهار بار واژه‌ی" نام" را می‌آورد دو مورد ٱن، نام همان" تو"‌ی معروف است و حتا در دو مورد دیگر هم، جستجو در نام خویش نیست پس شاعر با پیدا کردن پاسخ پرسش خود به موضوعی دیگر می‌پردازد

اما فرق پاسخ آخر و اصلی با دیگر گزاره‌های دارای واژه‌ی نام، در ساختار جواب است یعنی زیباتر بیان شده است و از نظر زیبایی شناسی در سطح یک شعر موفق است یکی از علت‌ها می‌تواند این باشد که شاعر پاسخ خود را از ناخودآگاه گرفته است این واژه‌ها در حقیقت از انرژی درونی شاعر بهره‌مند شده‌اند و این انرژی روابط قبلی واژه‌ها را آب کرده و رابطه‌ی جدیدی را پی ریزی کرده است مثل آتش که فلزات را آمیخته وآلیاژی جدید می‌سازد

هم آن گونه که در سیر تحلیل دیدیم می‌توان گفت که شاعر مدتی مشخص روی موضوع خاصی می‌اندیشد و پاسخ را از ناخودآگاه خود می‌گیرد ، ناخودآگاهی که اندوخته‌ی آرزوها، خواب‌ها، محدودیت‌ها، تخیل‌ها و... است در واقع شاعر آن جا که واژه را با توان روحی خود همراه می‌کند دست به آفرینش می‌زند

در پایان به این نکته نیز اشاره کنم جایگزینی واژه‌ی" من" به جای پرسش کلاسیک " از کجا امده‌ام ..." در دیگر شاعران نیز دیده می‌شود مثل یکی از غزل‌های منزوی با این مطلع:

" نام من عشق است آیا می‌شناسیدم ..."

در واقع شاعر اکنون یعنی شاعر زمان ما در عصر تخصص گرایی خود را متخصص عشق می‌داند هویت خود را در عشق جستجو می‌کند در سرزمین عشق ثبات پیدا می‌کند زاویه‌های آن را می‌شناسد و به ما می‌شناساند گویی کارش همین است که خودش اعتراف می‌کند:

" راستی چه کرده‌ام؟ شاعری که کار نیست

کار چیز دیگری‌ست من به فکر دیگرم"1

در زمانه‌ی که" مردن چه قدر حوصله می‌خواهد"

مقاله قیصر تمام شد خود من برای پی بردن به این که چرا شعر "قاف" قیصر زیبا است این تحقیق را کردم و بعد پی بردم چرا این سطر از شعر شاملو زیبا است " می‌خواهم خواب اقاقی‌ها را بمیرم" و پی بردم چرا بعد از آن هر کسی جدول ضربی برای به هم ریختن نحو درست کرد ولی شعرش شعر نشد چون شاملو خواب اقاقی‌ها را زیسته است دیگر شاعران شعرهایشان را زیست نکرده‌اند این که شاملو با مساله در‌گیر بوده‌ است ولی دیگران نبوده‌اند این جا خط فاصله‌ی بین شاعر و کارمند شعر مشخص‌ می‌شود دوستی دارم مشدی یک با در جلسه‌ای دیدمش ناراحت بود گفتم فلانی چی شده گفت دفتر دیوان قصیده‌هایم که بالغ بر دویست صفحه بود در قطار جا گذاشته‌ام گفتم خیالم راحت شد گفت چرا گفتم هم تو خوب می‌دونی هم من، که اگه پیدا بشه هیچ اتفافی در ادبیات ایران نمی‌افته دوستم خندید البته این شخص خیلی شاعر خوبی است خیلی‌های دیگر هستند که هر روز یک دیوان گم می‌کنند و فریاد و شیون ای وای برگ‌های زرین ادبیات معاصر گم شد ای وای ای وای ... راستی اون شعری که سه سال پیش زیر بارون وسط تابستون برات خوندم یادته توش آیس پک داشتم تا اون موقع کسی آیس پک نداشت ... که بیا و ببین اما کسی نیست که اون‌ها رو آروم کنه !!!!



1- از دستور زبان عشق باقی مثال‌ها از آیینه‌های ناگهان


نوشته شده   در ساعت 12:11 | لینک