آب زندگی

محیط اجتماعی ایران دو قشر کما بیش تعریف شده دارد مذهب‌پرست‌ها و میهن‌پرست‌ها که خصوصیت‌های خیلی مشترکی دارند اساس کارشان بر پایه‌ی تقلید است فرق نمی‌کند میهن‌پرست باشی یا مذهب‌پرست یا هر چیز دیگرپرست! هم این که انسانی باشی که بپرستی آن هم بدون پرسش و کنکاش کافی است اما همین محیط اجتماعی ایران تقريبن در صد سال گذشته طفل زنازاده‌ای داشت که آمدنش را هیچ کسی تبریک نگفت نه توی گوشش لا اله الا الله گفتند نه روی سرش تاج شاهی گذاشتند آب زندگی حکایت این سه قشر در محیط ایران است این قشر تازه تولد یافته منورالفکرها یا روشن‌فکرها هستند

پینه‌دوزی که سه پسر دارد هر سه پسر را راهی می‌کند تا روی پای خودشان بایستند خب اولی حسنی قوزی است پیامبر کشور زرافشان «پسر بزرگش حسنی دعانویس و معرکه‌گیر است»ص69

حسنی با یک جادوگر برخورد می‌کند و در ته چاه دیبک به کمکش می‌آید و می‌گوید از آب زندگی پرهیز کن و حسنی به شهر می‌رسد که مردمش کورند اما خصوصیت‌های این شهر «این سرزمین خاکش مخلوط با طلاس و خاصیتش این که چشمو کور می‌کنه... ما چشم به راه پیغمبری هستیم که می‌باس بیاد و چشم‌های ما رو شفا بده»ص69

حسنی پیامبر می‌شود و به قول خودش خوب می‌شه این‌ها رو گول زد چون چشم ندارند «آهای مردمون! بدونین که من همون پیغمبر موعودم و از طرف خدا آمدم تا به شما بشارتی بدهم چون خدا خواسته که شما را به محک امتحون در بیاره شما رو از دیدن این دنیای دون محروم کرده تا بتونین بیشتر جستجوی حقایقو بکنین و چشم حقیقت‌بین شما واز بشه چون خودشناسی، خداشناسی است دنیا سرتاسر پر از وسوسه‌های شیطونی و موهوماته همون طور که گفتن: دیدن چشم و خواستن دل. پس شما که نمی‌بینین از وسوسه‌ی شیطون فارغ هستین و خوش و راضی زندگی می‌کنین و با هر پیشامدی می‌سازین پس بردبار باشین و شکر خدا رو به جا بیارین که این موهبت عظما رو به شما داده! چون دنیا موقتی و گذرندس اما اون دنیا همیشگی و ابدیس و من برای راهنمایی شما اومدم»ص69

و « مردم دسته دسته به او گرویدند و سرسپردند و حسنی هم برای پیشرفت کار خودش هر روز نطق‌های مفصلی در باب جن و پری و روز پنجاه هزار سال و بهشت و دوزخ و قضا و قدر و فشار قبر و از این جور چیزها برایشان می‌کرد»ص69

آیا طلایی آمیخته به خاک نفت نیست البته مردم تفریحی دارند یعنی عرق خوردن و تریاک کشیدن. دین از لحاظ نویسنده چیزی بیشتر از این نیست و او در لذت غرق می‌شود پدرش را فراموش می‌کند و حالا حسین کچل که از شرق می‌رود تا پادشاه کشور ماه تابون بشود در افسانه‌های قدیمی یک راه انتخاب پادشاه نشستن باز شاهی بر سر بوده که حسین کامیاب می‌شود از این رسم قدیمی. مردم کشور ماه تابون همگی کرند و البته علاج هر دو مرض چه کوری و چه کری آب حیات است البته حسین به پادشاهی می‌رسد وعده دادن را شروع می‌کند « برو از قول من به مردم بفهمون و بهشون اطمینون بده که ما همیشه به فکر اونا بودیم و امیدواریم که زیر سایه‌ی ما وسایل آسایششون فراهم بشه» ص72

و صد البته او یک پادشاه شکم‌باره می‌شود آخر میهن‌پرستی هم حدی دارد اما چاپلوسی شاهان حدی ندارد «تاج هم به سرش گذاشتند» ص72

و فردا صبح حسین نزدیک ظهر بیدار شد و بار داد همه‌ی وزرا و امرا و دلقک‌های درباری و اعیان و اشراف و ایلچی‌ها و تجار دنبال هم ریسه شدند دسته دسته می‌آمدند و کرنش می‌کردند و کنار دیوار ردیف خط می‌کشیدند و با حرکات دست و چشم و دهن اظهار فروتنی و بندگی می‌کردند اگر مطلب مهم یا فرمان فوری بود که می‌خواستند به صحه‌ی همایونی برسد» ص73

و با چاپلوسی انسان می‌شود سایه‌ی خدا روی زمین. با مخالفین هم بگیر و بند می‌کرد و زهره چشم می‌گرفت اما حسنی زرافشان با پول آن‌ها را راضی می‌کرد و رشوه می‌داد

و اما احمدک عطاری که مرض را می‌شناسد و راه درمان را با درویشی آشنا می‌شود با این که برادرها او را به غار می‌اندازند او می‌رود آن‌ها را کمک می‌کند «خب حالا می‌خوام برم پیش برادرام کمکشون بکنم!»ص72

درویش به او می‌گوید که باید به کشور همیشه بهار برود و آب زندگی را پیدا کند درویش به او نی‌لبک می‌دهد به یادگار و راهی پرسنگلاخ را به او نشان می‌دهد او با نجات دادن بچه‌های سیمرغ از دست اژدها یک پر از سیمرغ می‌گیرد تا موقع نیاز آتش بزند اما خصوصیت سرزمین همیشه بهار را تا چشم کار می‌کرد باغ و بوستان و سبزه و آبادی بود و مردمان سرزنده‌ای که مشغول کشت و درو بودند دیده‌می‌شوند یا ساز می‌زدند و یا تفریح می‌کردند جانوران آن‌جا از آدم‌ها نمی‌ترسیدند آهو به آرامی چرا می‌کرد و خرگوش در دست آدم‌ها علف می‌خورد پرنده‌ها روی شاخه‌ی درخت‌ها آواز می‌خواندند درخت‌ها میوه از هر سو سردرهم کشیده بودند» ص75

احمدک چشمه آب حیات می‌یابد «یک مشت آب به صورتش زد چشمش طوری روشن شد که باد را از یک فرسخی می‌دید یک مشت آب هم خورد گوشش چنان شنوا شد که صدای عطسه پشه‌ها را می‌شنید به طوری از زندگی مست و سرشار شد» ص76

او با دختری آشنا می‌شود دختر می‌گوید راز آب زندگی حس آزادی است بله حس تقلید نکردن این حس اگر در کسی نباشد آب زندگی به درد او نمی‌خورد کسی که بت بسازد این آب به دردش نمی‌خورد «در این جا آب زندگی چشمه مخصوصی نداره فقط کشور کرها و کورها این لقبو به آب این جا دادن اما اگه برادرات حس آزادانه ندارن بی‌خود وخت خودتو تلف نکن چون آب زندگی به دردشون نمی‌خوره» ص76

در این شهر هیچ چیزی تحمیلی نیست همه آزادند بنابر استعداد و ذوق و علاقه کار می‌کنن احمدک حاضر است هر کاری که دختر بگوید انجام دهد اما دختر به او می‌گوید «نه هر کاری که خودت دلت بخواهد و بتونی از عهده‌اش بر بیایی» ص77

او پیش دوا فروش کار می‌کند با سواد می‌شود او چلینگری و نجاری هم یاد می‌گیرد دختر را می‌گیرد و تنها نگرانی او برادرهاش بودند مشتری کوری از کشور زرافشان می‌آید کوره به او می‌گوید «کفر نگو زبونتو گاز بگیر این که تو سراغشو می‌گیری حسنی قوزی نیس پیغمبر ماس» ص78

از کسان دیگر هم سراغ می‌گیرد و می‌فهمد که برادر دیگر حسین کچل هم در کشور ماه تابان است و مشغول چاپیدن و قتل و غارت مردمان آن‌جاست به هر حال او مصمم است که برادرهایش را نجات دهد و به دوا فروش می‌گوید «از وختی که در این کشور اومدم معنی زندگی و آزادی رو فهمیدم»ص78 و «کور و کر بودم چشم و گوشم در این‌جا و از شر لذت تنفس در هوای آزاد و کار با تفریح را این‌جا شناختم» ص78 در سطرهای زیر ناگهان نویسنده به تمام نکته‌های که مد نظر دارد با صراحتی بی‌نظیر اشاره می‌کند و خود را از بند مبهم گویی می‌رهاند گویی حرف در گلویش به گونه دیگر نمی‌چرخد آن قدر مهم است که باید رک و بی‌پرده صحبت کند اندیشه‌ی نویسنده برای دنیایی که مد نظر دارد دنیایی که دوست دارد در آن زندگی کند «کورها و کرها دشمن سرزمین همیشه بهارند و به خون مردمش تشنه هستن اونم واسه این که ما طلا و نقره رو نمی‌پرستیم و آزادونه زندگی می‌کنیم اما اونا به خیال خودشون ارباب و آقایی نمی‌کنن مگه از دولت سر کوری و کری مردمشون؟» ص 78

بله دولت‌های دیکتاتور از کوری و کری مردمونشون آقایی و اربابی می‌کنن این لپ مطلب است احمدک به سوی کشور زرافشان می‌رود و با زبان خودشان با آن‌ها حرف می‌زند « اومدم تا به مذهب جدید ایمان بیاورم» او دردشناس است می‌داند از چه راهی باید وارد شد اما وضعیت مردم زرافشان با داشتن طلا خیلی فلاکت‌بار است « با دست‌های پینه بسته و بازوان گل آلود از صبح تا شام زیر شلاق کشیک‌چی‌ها که دایمن پاسبانی می‌کردند طلا می‌شستند» ص 79

زمین‌ها بایر است و پرندگان رفته‌اند درخت‌ها خشکیده و او آب زندگی را می‌زند به چشم‌هایشان و مردم باگردن کلفت و پولدارها مخالفت کردند نطق‌های حسنی را سوزاندند و حسنی هم گفت بینایان و کافر ملحدی که در کشور همیشه بهار آمده بگیرند و شمع‌آجین کنند دور شهر بگردانند تا مایه عبرت دیگران شود او را می‌گیرند و بدون آن که صدایش را در بیاورند در بازار غلامان به بیست اشرفی می‌فروشند و احمدک راهی کشور ماه تابان می‌شود در کشور ماه تابان «همه جا خشخاش بود و از تنوره کارخانه‌های عرق‌کشی شب و روز دود در می‌آمد در آن‌جا نه کتاب بود نه روزنامه نه ساز و نه آزادی» ص80 همان اتفاق تکرار می‌شود احمدک آب زندگی می‌دهد و مردم را آگاه می‌کند و گزمه‌ها توی شهر می‌ریزند و او را می‌گیرند تا شمع‌آجین کنند او پر سیمرغ را آتش می‌زند و از زندان فرار می‌کند بعد حسین کچل با سرانگشتش پای این فرمان را مهر می‌زند حسنی اعلان جهاد می‌دهد و « احمدک هم تیر و کمانش را برداشت و به جنگ رفت و کمین نشست» ص82

اما نویسنده با طنزی قوی حال و روز لشکریان بدون آب زندگی را به تصویر می‌کشد و حماقت آن‌ها را سرداران کو و کر جفت و جفت بغل هم می‌نشینند تا کرها برابر کورها ببینند و کورها برای کرها بشنوند ص82 آن‌ها حاضرند هر کاری بکنند تا آب زندگی نخورند آن‌ها حاضرند همه کاری بکنند اندکی خود را به زحمت نیندازند از عادت‌ها از چیزهای تقلیدوار به آن‌ها گفته شده دست بردارند آن‌ها حاضر نیستند دنیای خود را بسازند آن‌ها می‌ترسند و جرات زندگی آزاد را ندارند اما احمدک در جنگ پیروز می‌شود و همه را از بند اسارت آزاد می‌کند و به نزد پدر می‌رود و مشغول زندگی می‌شود

اما گزاره‌های انتهایی داستان «همان طوری آن‌ها به مرادشان رسیدند شما هم به مرادتان برسید» ص83 آیا مراد شما چیزی جز این است که آزادی و پیدا کردن آب زندگی پس برای این که شما به مرادتان برسید باید تلاش کنید باید جرات زدن آب زندگی را به چشم‌های خود داشته باشید باید هر چیزی را چشم بسته و گوش بسته نپذیرید بله، نه چشم بسته و نه گوش بسته آن که شما را این گونه می‌خواهد فقط می‌خواهد از گرده شما کار بکشد تا خود راحت باشد

«قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید» ص 83 نویسنده به خونه‌اش نرسیده است او تلاش می‌کند به خانه خود برسد و این قصه را به پایان برد او دست به نقد می زند تا مردمی را برهاند که نمی‌بینند و وقتی این مردم را از بند اسارت رهانید و به آزادی رسانید حتا به خونه‌اش می‌رسد او نه پیامبر است نه پادشاه او یک اندیشمند است کلاغی است که خبر می‌دهد خبر را احتکار نمی‌کند که اگر مردمش به مراد برسند بر اثر آگاهی او به خانه‌اش می‌رسد و یک نفس راحت می‌کشد

نقد داستان آب زندگی به پایان رسید نیچه جمله‌ی دارد که نقل می‌کنم:" برای این که آزاد باشی کافی نیست که بت‌ها را شکسته باشی باید خوی بت پرستی را ترک گفته باشی" زر افشان قسمتی از شوروی سابق است هم آن گونه که می‌دانید یک کشور دیکتاتوری است در شیوه‌ی ‌حکومت بر مردم، ماه‌تابان تا آن‌جا که یادم هست لقب کشور چین است

به هر حال جامعه روشنفکری ایران از ابتدای پیدایش با دو مسئله در گیربوده است یک خدا و حکومت سیاسی که به طنز هم می‌گویند اولین قدم روشن‌فکر نفی خداست اولین کار مهمی که این جامعه‌ی تازه به دوران رسیده يعنی جامعه‌ی روشن فكری در مناسبات سیاسی خود انجام داد ملی شدن صنعت نفت بود که بعد از شکست امریکا و انگلیس از این طبقه‌ی فکری این دو دولت از طبقه‌ی ‌مذهبیون حمایت کردند تا این طبقه از بین برود به گونه‌ای که تا به حال قد راست نکرده است و تحلیل‌هایی که در مورد ظهور مذهبیون تند رو می‌شود به هر حال جامعه‌ی روشن فكری بايد در باز سازی و ترميم خود توليد دانش را سر لوح كار خود قرار دهد و با نگرشي جامع‌تر به دانش بپردازد كه يكی از مسائل آن خدا است

نوشته شده   در ساعت 6:18 | لینک